جستجو
فارسی
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
عنوان
رونویس
برنامه بعدی
 

باشد که صالحان پیروز شوند، بخش ۶ از ۶

جزئیات
دانلود Docx
بیشتر بخوانید

نمیدانم چقدر طول میکشد تا ما از این کووید-۱۹ خلاص شویم. بستگی به انسانها دارد. (بله، استاد.) اگر آنها کاملا تغییر جهت دهند و بصورت شفیق زندگی کنند و نه انسانها و نه حیوانات را بکشند، آنگاه این پاندمی بسرعت ناپدید خواهد شد، بدون هیچ دارویی، بدون واکسن، بدون هیچ مشکلی. ولی اگر همچنان به این شیوه ادامه دهند، نمیدانم، نمیتوانم چیزی را تضمین کنم. من میتوانم مقداری کمک کنم. ولی نمیتوانم بطور کامل کمک کنم. (بله، استاد.)

باز هم هست؟ دسامبر. بررسی میکنم. وای! آن پشت باز هم هست، زیرا چند روز چیزی ننوشتم، بنابراین فکر کردم چیزی باقی نمانده، ولی آن فقط روز دهم بود، بنابراین هنوز هم هست. و چه چیزی دیگر اینجاست؟ خیلی چیزها، ولی نمیتوانم به شما بگویم.خب؟ خیلی چیزها، ولی نمیتوانم به شما بگویم.خب؟ (بله، استاد.)

راسو، غذای نرم دوست دارد، نه غذای سگ که سفت است، با وجود اینکه آنرا هم خورد. ولی او غذای نرم دوست دارد... من گفتم: "باشه، من آن را مدتی در آب داغ خیس میکنم و بعد به او میدهم." بعد او بیشتر دوست دارد. آنرا سریعتر میخورد و همه آنرا میخورد. قبلا، او تکه های بزرگتر را باقی میگذاشت. فقط تکه های کوچکتر را میخورد. غذای توله سگها را. اکنون من آنرا نرم کردم و او آنرا دوست دارد. از او پرسیدم "آیا چیز دیگری دوست داری؟" او گفت، او نمیداند، "خوب است." او به یک جایی رفت و گریپ فروت خورد. (آه.) در یک باغی. او پوست آنرا میکند و بعد مقداری گریپ فروت میخورد، خیلی کم. هر گریپ فروت را سوراخ میکرد و مقداری میخورد. و بعد گفتم، "آیا چیز دیگری هست که بتوانم بهت بدم، زیرا من راسو نیستم، و نمیدانم چه چیزی دوست داری؟" او گفت: "همین هم خوب است، خیلی خوب است. غذای (وگان) سگ خوب است." و بعد از او پرسیدم، ولی از کجا درمورد غذای سگ مطلع شدی؟ زیرا راسوها، درمورد این غذای سگ چیزی نمیدانند، چطور شد که تو آمدی تا غذای (وگان) سگ را بخوری، انگار که سگ من هستی؟" او گفت: "«سوزی» به من گفت که شما به من غذا خواهید داد." گفتم:"آه، آن دختر! در همه چیز دخالت میکند." نه تنها باید به او غذا بدهم، و از او مراقبت کنم، حالا یک نفر دیگر را معرفی کرده که بیاید و من به او غذا دهم. بله، خیلی بامزه بود. گفتم: "مسلمه که بهت غذا میدهم. من قبلا نمیدانستم، فکر کردم بهتر است تنهایت بگذارم. زیرا قبلا نمیدانستم، چگونه به یک راسو غذا بدهم. و فکر کردم یک زندگی طبیعی برایت بهتر است." ولی او دوست ندارد که حلزون و قورباغه و اینجور چیزها بخورد. و «سوزی» قبلا اینجا بیرون رفته بود، و به او گفت که: "بیا و با استاد صحبت کن، او به تو غذا میدهد."

زیرا آنها با یکدیگر صحبت میکنند، میدانید؟ من نمیدانستم که یک سگ میتواند با یک راسو صحبت کند. احتیاجی نیست که با هم یکجا باشند که بتوانند با هم صحبت کنند. (بله.) اگر آنها بدانند، که آن سگها تحت مراقبت من هستند، میتوانند صحبت کنند. (راسو) گفت: "تو چه میخوری؟ من دوست ندارم این حلزونهای زنده در باغ را بخورم. «سوزی» گفت: "ما حیوان نمیخوریم. نه! ما وگان هستیم." و راسو از او پرسید: "چگونه حیوانهای وگان پیدا میکنید که بخورید؟" سوزی گفت: "ای نادان! منظورم حیوان وگان نیست. بلکه وگان است! فقط‌ وگان، نه حیوان وگان." بعد او پرسید: "خب چگونه این غذا را پیدا میکنید." «سوزی» گفت: "با استادم صحبت کن. او به تو غذا میدهد." و او واقعا یکبار آمد (وای.) وقتی آنجا بودم. او واقعاً به من نگاه کرد، آن دو دفعه که او را دیدم. اولین دفعه که او را دیدم، دقیقاً روبروی هم بودیم، ولی با فاصله. چند متر فاصله، و چشمهایش میدرخشید، (بله.) ولی خیلی غمگین بود، (اوه.) بعد فهمیدم، و به او غذا دادم. اول به او نان و نان خشک و اینطور چیزها دادم. او نان را خورد. و بعد به او گفتم: "خب، شاید مقداری غذای وگان سگ در کیسه باشد، که هنوز تازه است، پس به او مقدار کمی دادم تا ببینم آیا میخورد. او همه آنها را خورد. (اوه.) بله، دفعه بعد، مقداری نان دادم و مقدار بیشتری غذای (وگان) سگ. و او تمام آن غذا را خورد، و نان را نخورد. پس فهمیدم که او فقط غذای (وگان) سگ دوست دارد. شاید زیادی به «سوزی» گوش کرده بود. «سوزی» گفته بود، "ما غذای (وگان) سگها را میخوریم. ما چیزهای دیگر که وگان نباشند نمیخوریم." شاید (راسو) نگران بود، که چیزهای دیگر وگان نیستند. بنابراین او دیگر نان نخورد، فقط غذای (وگان) سگها را خورد. و بعد، یکروز داشتم فکر میکردم شاید... زیرا تکه های بزرگ غذای سگ را باقی گذاشته بود. آن تکه های غذای (وگان) سگ که آماده میفروشند، میدانید؟ (بله، استاد.)

پس به او گفتم، حالا به یکنفر گفتم که وقتی من اینجا نیستم، ازت مراقبت کند، یکنفر دیگر ازت مراقبت میکند. من همیشه وقت ندارم یا همیشه در یک جای ثابت نیستم. دائم باید نقل مکان کنم. به جاهای مختلف بروم. بخاطر دلایل امنیتی و دلایل دیگر، دلایل معنوی. زیرا بعضی مکانها، ارزش معنوی بیشتری از مکانهای دیگر دارند. و وقتی با یک مکان، کارم تمام شد، باید به جایی بروم که سطح بالاتر است. متوجه اید؟ (بله، استاد.) اگر چنین جایی باشد، باید نقل مکان کنم. یکروز داشتم فکر میکردم، شاید او (راسو) خیلی کوچک است. او فقط ۶ یا ۷ ماه سن دارد. پس شاید غذای نرم دوست داشته باشد. پس به آن شخص که از او مراقبت میکرد گفتم: "اول آنرا در آب داغ خیس کن، و او آنرا بیشتر دوست دارد." او میچرخید و میگفت، "متشکرم، متشکرم." او دور خود میچرخید و میگفت: "متشکرم." مثل سگها که دنبال دمب خود میکنند. شاید از «سوزی» یاد گرفته بود، نمیدانم، سگ من. خیلی چیزهای دیگر هستند که نمیتوانم درمورد آنها با شما صحبت کنم. مسئله ای نیست. چیزهای دیگر را نمیتوانم.

میدانید که اکنون انواع جدید ویروس کووید وجود دارند، خب؟ (بله، استاد.) که ۷۰ یا ۸۰ درصد سریعتر از نوع قدیمی آن شیوع پیدا میکنند. (وای.) و آنها را در انگلستان پیدا کردند و شاید تا کنون در فرانسه یا کشورهای دیگر هم باشند، بنابراین کل اروپا اکنون در قرنطینه است. (بله.) آنها نمیگذارند کسی از انگلستان بیایید، مگر اینکه واقعا برای کاری بسیار اضطراری یا بسیار مهم باشد. (بله، استاد.) همه آنها اکنون در قرنطینه هستند. اکنون کل انگلستان قرنطینه شده و از اروپا جدا می باشد. (بله، استاد.) و حتی سایر کشورها [غیر اروپایی] ممنوع کرده اند که مردم انگلستان به کشورشان بیایند. یادم رفت، شاید ترکیه بود، شما میتوانید آن خبر را پیدا کنید. زیر این نوع جدید از انگلستان است، آنرا در انگلستان پیدا کردند و شش یا هفت نوع جدید وجود دارند. یا شاید تا کنون بیشتر شده اند. بسیار ترسناک است. (بله، استاد.)

آیا خوشحال نیستید که شما با هم در یک مکان محفوظ زندگی میکنید. (بله، بله، استاد.) من ماسک نمیپوشم. زیرا اگر یک ماسک بگذارم، شاید اینگونه حرف بزنم. "حالتان چطور است؟" درضمن، من احتیاج ندارم، من تنها زندگی میکنم. (بله.) با کسی در ارتباط نیستم. (بله. بله، استاد.) اکنون حتی با سگها هم در ارتباط نیستم. من سگهایم را هم نمی بینم. من شما را هم نمی بینم. ما اینگونه زندگی میکنیم.

نمیدانم چقدر طول میکشد تا ما از این کووید-۱۹ خلاص شویم. بستگی به انسانها دارد. (بله، استاد.) اگر آنها کاملا تغییر جهت دهند و بصورت شفیق زندگی کنند و نه انسانها و نه حیوانات را بکشند، آنگاه این پاندمی بسرعت ناپدید خواهد شد، بدون هیچ دارویی، بدون واکسن، بدون هیچ مشکلی. ولی اگر همچنان به این شیوه ادامه دهند، نمیدانم، نمیتوانم چیزی را تضمین کنم. من میتوانم مقداری کمک کنم. ولی نمیتوانم بطور کامل کمک کنم. (بله، استاد.) همینطوری هم یکعالمه کمک بوده است. بهمین دلیل، افراد خیلی زیادی نمرده اند که در اصل تعداد باید خیلی بیشتر می بود. متوجه اید؟ (بله، متشکریم، استاد.)

و سوال کردم: "آیا شما با هم دوستید؟" ما دوباره به داستان راسو برمیگردیم. یکروز دیگر او را دیدم. "آیا شما به گونه ای با هم دوست هستید؟" او گفت: "نه ما قبلا همدیگر را نمیشناختیم." "ولی شما با هم صحبت میکنید، درسته؟" او گفت: "بله، بله، ما با هم گفتگو میکنیم، و او گاهی به ملاقات من می آید." شاید بصورت آسترالی. میدانید، بصورت روح. بدون دخالت من. بدون استاد. "چه زمانی او (سگ) به تو گفت؟" او گفت: "چند ماه پیش." من گفتم: "خب."

چند ماه پیش، زمانی بود که اولین بار او را دیدم. اسم او Ny است. او یک اسم دارد. Ny پس من او را گاهی Ny صدا میزدم وقتی قبلا به او غذا میدادم. اکنون به او غذا نمیدهم. یک شخصی این کار را انجام میدهد، ولی قبلا که به او غذا میدادم، اسم او را صدا میزدم. میگفتم: "Ny غذایت آماده است. هروقت آماده هستی، هروقت گرسنه هستی، بیا و بخور، باشه؟ با تمام عشق[من] و باید از خداوند تشکر کنی. خداوند اینرا به تو میدهد. من فقط خواست خدا را انجام میدهم. خب؟ من به تو کمک میکنم، ولی از طرف خداست". و او آنرا متوجه شد. قبلا، وقتی هنوز به او غذا میدادم، او دور خانه من میچرخید. خانه من کوچک است با یک توالت و همه چیز که درون خانه است، کلاً ۶ متر در ۴ متر است. و جایی هم برای سگها آماده کرده ام. که اگر سگها آمدند، آنها هم جایی داشته باشند. آنها یک مبل و یک لانه دارند، که من طراحی کرده ام. ولی فقط یک لانه، زیرا اغلب آنها روی مبل میپرند. آنها مبل را دوست دارند. زیرا میتوانند من را بهتر ببینند. و ارتفاعش بالاتر است. به آنها میگویم: "شاید لانه سرد باشد، زیرا روی زمین است، پس اگر میخواهید، مبل بهتر است." و از آن به بعد، آنها همیشه روی مبل میخوابند. اگر بتوانند آنرا داشته باشند. گاهی آنها به درون لانه میپرند، درون لانه سگها، اگر جای تاریک بخواهند. وگرنه روی مبل می مانند.

یکروز، چون باران می آمد، داشتم فکر میکردم. چگونه راسو میتواند در چنین هوایی گذران کند. زیرا او خیلی جوان است. والدینش مرده اند، (اوه.) بخاطر سن زیاد، او اینرا به من گفت. او تنها زندگی میکند، و بتنهایی از خودش مراقبت میکند. با این سن کم. از زمانی که او شاید سه ماه سن داشته. (اوه.) و اکنون وضعیت او خوب است، ولی ناراحت شدم، حس کردم شاید باید به شخصی که از او مراقبت میکند بگویم، که یک لانه سگ یا چیزی برای او بیرون بگذارد. ولی بعد گفتم، "اوه، نه، اینطوری بهتر است، زیرا شاید لانه زیرزمینی او امن تر باشد. شاید او بداند چگونه لانه درست کند، شاید والدینش به او یاد داده اند، یا شاید در لانه والدینش زندگی میکند، زیرا اگر او هنوز می آید که غذا بخورد به این معنی است که حالش خوب است. اینگونه امن تر است، تا اینکه او را در یک لانه سگ در بیرون بگذاریم و بعد هر موجودی میتواند بدرون برود و به او صدمه بزند، متوجه منظورم هستید؟ (بله.) یا اگر سگها به آنجا بروند ممکن است از کنار او رد شوند و او را بترسانند. همه آنها مثل «سوزی» با او حرف نمیزنند. شاید او را بترسانند، یا بروند و او را بو بکشند، و او را خیلی بترسانند. گفتم، بهتر است که اینکار را نکنم. بگذاریم همینطور زندگی کند. فقط به او غذا دهیم، همین کافی است. داشتم به این فکر میکردم. و روح او نزد من آمد و گفت: "غمگین نباش، زیرا من شما را دوست دارم. مانند یک فرزند که مادرش را دوست دارد و بیشتر از آن." (وای.) من گفتم: "بسیارخب، من غمگین نیستم، فقط نگرانت هستم." من نگران خیلی حیوانات دیگر هم هستم، زیرا آنها امنیت ندارند، متوجه اید؟ زیرا آنها امنیت ندارند، متوجه اید؟ (بله، استاد.)

دفعه قبل، در جایی زندگی میکردم و دیدم که یک بچه سنجاب روی زمین افتاد و مُرد. (اوه) آه، و این من را خیلی ناراحت کرد. ولی چگونه میتوان از سنجاب مراقبت کرد؟ و آنها خیلی جوان هستند و شاید خیلی باد شدید باشد و آنها می افتند. آه، خدایا. آن واقعا برای مدت بسیار بسیار طولانی، من را خیلی ناراحت کرد. خب، ببخشید. آیا چیز دیگری... شما دفترچه خاطرات را میخواهید؟ سوال دیگری هست؟ یا تمام شد؟ (تمام شد، استاد.) تمام شد؟ ببینم آیا چیز دیگری هست.

اینجا نوشته ام: "هرروز، زیادی گریه میکنم. برای چشمهایم خوب نیست. بهتر است سعی کنم آنرا کنترل کنم. چشمهایم این روزها کمی تار می بینند." " بهشت ها، خواهش میکنم ، حیوانات و دشمنان آنها را ببخشید. همه انسانها را ببخشید." و چیزهای دیگری هستند درمورد یک چیزی که نمیتوانم به شما بگویم. متاسفم. فکر کنم تمام شد. این یک دفترچه خاطرات دیگر است. و چیز زیادی در آن نیست. و در این یکی، زیاد چیزی نمی نویسم، فقط گاهی، ولی نه زیاد. نه. خب. خب. پس تمام شد. خیلی چیزهای دیگر، پیشگویی هایی درمورد این رهبر و آن رهبر است، و این چیز و آن چیز درباره سیاره مان. نمیتوانم به شما بگویم. خب؟ (متوجه ایم استاد. متشکریم، استاد.)

مجددا برایتان کریسمس خوب و سال جدید شادی آرزو میکنم. ( کریسمس مبارک، استاد و سال جدید خوبی هم برای شما باشد. ) سوال دیگری نیست، درسته؟ ( نه، استاد. ) بسیار خوب. ( خیلی ممنون که وقت گذاشتید تا با ما صحبت کنید، استاد. ) شما حقیقتاً باید قدر آنرا بدانید. ( بله، متشکریم، استاد. ) زیرا وقت من واقعا خیلی کم است. بسیار کم. هروقت که بتوانم، خوشحال میشوم [با شما حرف بزنم]. خب؟ ( خیلی متشکریم، استاد. ) امروز، برنامه های تلویزیونی زیادی نداریم که فوری باشند، که قرار باشد امشب پخش بشوند، یا مطالب زیادی برای تصحیح نداریم، بنابراین امروز توانستم. بله. بسیارخب، متشکرم، (متشکریم، استاد.) برای اینکه پسران خوب (متشکریم، استاد.) و دختران خوبی هستید. خداوند همه شما را برکت دهد. ( خداود برکتتان دهد، استاد. متشکریم، استاد. ) من از شما تشکر میکنم بخاطر همه کارهایی که برای کمک به دنیا، برای کمک به من انجام میدهید، و بدون قید و شرط. شما از دنیا چیز زیادی نمیخواهید، شما برای راحتی تان چیز زیادی نمیخواهید، باوجود اینکه میتوانید، هرچیزی که میخواهید را داشته باشید، اینرا میدانید، درسته؟ ( بله. ) هرچیزی را احتیاج دارید، سفارش دهید. خب؟ هرگز، هرگز... من چیزی نخواهم گفت. برای راحتی شما، و اینکه بتوانید به کار ادامه دهید. خب؟ ( متشکریم، استاد. )

در ضمن، من همچنین میخواهم از تمام کارکنان سوپریم مستر تلویزیون در خارج از اینجا، در سراسر دنیا تشکر کنم. آنها هم خیلی فداکاری میکنند، زیرا آنها هم شغل دارند، تا کسب درآمد کنند و همچنین اعضای خانواده شان را دارند، روابط و وظایف خود را دارند و با این وجود، وقت میگذارند تا در این کار کمک کنند، تا به دنیای ما کمک کنند. بنابراین من صادقانه و متواضعانه از شما تشکر میکنم. باشد که خداوند به همه شما تبرک دهد. خیلی دوستتان دارم. متشکرم. بغل و آغوش. خداوند به شما و خانواده تان برکت دهد. فعلا خداحافظ. (خداحافظ استاد.)

بیشتر تماشا کنید
همه قسمت‌ها  (6/6)
1
2021-01-02
10495 نظرات
2
2021-01-03
7488 نظرات
3
2021-01-04
11644 نظرات
4
2021-01-05
6761 نظرات
5
2021-01-06
6451 نظرات
6
2021-01-07
5952 نظرات
بیشتر تماشا کنید
آخرین ویدئوها
1:24

پل به بهشت

2 نظرات
2024-11-22
2 نظرات
31:45
2024-11-20
128 نظرات
به اشتراک گذاری
به اشتراک گذاشتن در
جاسازی
شروع در
دانلود
موبایل
موبایل
آیفون
اندروید
تماشا در مرورگر موبایل
GO
GO
Prompt
OK
اپلیکیشن
«کد پاسخ سریع» را اسکن کنید یا برای دانلود، سیستم تلفن را به درستی انتخاب کنید
آیفون
اندروید